معنی مهر و نشان حکاکی

حل جدول

مهر و نشان حکاکی

استمپ

استامپ


حکاکی

حک کردن،کندهکاری

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

حکاکی

حکاکی. [ح َک ْ کا] (حامص) شغل حکاک. سوده گری. مهره سائی. نگین سائی. مهرکنی. || (اِ) دکان حکاک.


چرخ حکاکی

چرخ حکاکی. [چ َ خ ِ ح َک ْ کا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخی که حکاکان بدان کار کنند. (آنندراج). چرخی مخصوص مهر کندن و خط نوشتن روی سنگ یا فلز.


مهر

مهر. [م ُ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ، عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود:
که کشتی کسی را مده تا نخست
جوازی به مهرم نیابی درست.
فردوسی.
- سجع مهر، کلمات موزون و مسجع و گاه مصراعی یا بیتی معمولاً متضمن نام و نشان دارنده ٔ مهر: «... ژولیده ای [بابافغانی]... می آید و قصیده ای در مدح ما [حضرت رضا (ع)] گفته که مطلع آن به جهت سجعمهر مبارک مناسب است... و مطلع قصیده ٔ او را سجع مهر مبارک کردند، و آن مطلع این است:
خطی که یک رقمش آبروی نه چمن است
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است.
(از ریاض العارفین از مقدمه ٔ دیوان اشعار بابافغانی شیرازی چ احمد سهیلی خوانساری چ 1362 ص 23).
|| گاهی مراد از مهر همان مهر سلطنت است و مهر افرادی که حکمرانی می کرده اند و یا شاهزادگان و به هرحال داشتن چنین مهری حاکی از سلطنت و بزرگی و اقتدار بوده است:
به توران نباشد چو تو کس به جاه
به تخت و به مهر و به تیغ و کلاه.
فردوسی.
بفرمود کآن تاج و آن گوشوار
همان مهرو آن جامه ٔ شاهوار.
فردوسی.
به پیری سوی گنج یازانتر است
به مهر و به دیهیم نازانتر است.
فردوسی.
مگر با تو ای پهلوان زمین
سزاوار مهر و کلاه و نگین.
فردوسی.
وز آن پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه.
فردوسی.
- مهر سلطنت، مهری که ازآن ِ سلاطین بوده است. رسم بوده است که پادشاهان نامه ها را اگرچه به خط خودشان نیز بوده مهر می کرده اند چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است: امیر [محمود] به خط خویش گشادنامه نبشت، چون نبشته آمد خیلتاش راپیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد. (ص 123). درباره ٔ مهرهای پادشاهان رجوع به مجله ٔ یغماسال پنجم ص 162 به بعد و مجله ٔ بررسیهای تاریخی شماره ٔ مسلسل 20 و 21 و الوزراء و الکتاب ص 29 و مجله ٔ وحید سال دوم شماره ٔ هشتم و کتاب اصطلاحات دیوانی دوره ٔغزنوی و سلجوقی ص 43 و سازمان حکومت صفویه شود.
- مهر شرف نفاذ، یکی از انواع مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه که خاص ممهور ساختن ارقام و احکام امرا ووزرا بوده است: شغل مشارالیه [شغل مهردار مهر شرف نفاذ] آن است که ارقام و احکام امرا و وزرا و... گوشه ٔ ضمن ارقام را در برابر مهر «همایون » به مهر کوچک «شرف نفاذ» مهر نماید. (تذکرهالملوک ص 25). و رجوع به سازمان حکومت صفویه شود. || مهریا نگینی که به کسی دهند به نشانه ٔ مجاز بودن وی دراجرای امری:
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اوی است و جوینده راه.
فردوسی.
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست.
خاقانی.
|| نشان و اثر آلت مذکور بر کاغذ. نشان اثر خاتم بر کاغذ و جز آن که حاکی از تأیید و تأکید نوشته های کاغذ مذکور باشد. اثر خاتم. نشان خاتم بر چیزی. نقش نگین. (از یادداشتهای مؤلف). نقش حروف که بر نگین باشد. (آنندراج). اثر و نقش مهر با نام یا علائم خاص صاحب آن:
یکی نامه خواهم بر او مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه.
فردوسی.
بدین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و اوپادشاست.
فردوسی.
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی.
فردوسی.
به نامه مهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید.
(ویس و رامین).
این ملطفه ها را به مهر جایی نهاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538).
چنین بد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مهرو نه بر بدره بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 475).
از جهت آن که سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را. (نوروزنامه). نامه ٔ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود وخزانه ٔ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه).
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر و مهربانی میکنم.
خاقانی.
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام.
خاقانی.
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی شاه آنک.
خاقانی.
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش.
نظامی (هفت پیکر ص 20).
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری.
نظامی.
- به مهر اندرآوردن، به مهر کردن. مهر کردن:
چونامه به مهر اندرآورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه.
فردوسی.
- به مهر رسانیدن، مهر کردن. (از آنندراج):
ز داغ بندگی مرتضی علی اشرف
به مهر شاه رسانیده محضر خود را.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- به مهر رسیدن، مهر کرده شدن. (از آنندراج):
گواه گرمی خون داغ های پیکر ما
به مهر لاله عذاران رسیده محضر ما.
ظهوری (از آنندراج).
- جهان به زیر مهر داشتن، جهان را در اطاعت داشتن:
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر مهر
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
- سربه مهر، مهرکرده شده. مهردار. سخن سربه مهر؛ کلام پنهان و مکتوم و رازگونه:
سخن سربه مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی.
ای باد سلام سربه مهر از سر مهر
ازقطره به دریا بر و از ذره به مهر.
؟
- لب به مهر بودن، مجاز نبودن به نوشیدن:
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.
نظامی.
- مهر انگشت، در انگشت نگاری هرگاه انگشت آلوده به مرکب و سیاهی را بر روی کاغذ نهند اثری از آن باقی می ماند که فرهنگستان برای آن اثر با توجه به معادل فرانسوی آن این ترکیب را انتخاب کرده است. و کسانی که خط ندارند به جای امضا مهر انگشت زیر نامه ها می نهند. اثر انگشت.
- مهر برداشتن از در، باز کردن و گشودن در:
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
- مهر برگرفتن، مهر برداشتن.
- مهر از سر نامه برگرفتن، نامه را گشودن:
مهر از سر نامه برگرفتم
گوئی که سر گلابدان است.
سعدی.
- مهر بر لب زدن، خاموشی گزیدن:
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
- مهر پذیرفتن، نقش پذیرفتن. اثر و نشان مهر پذیرفتن: نقش پذیرفتن یعنی مهر پذیرفتن. (کشف المحجوب سجستانی جستار پنجم از مقالت سوم).
- مهر خرمن، مهری از چوب و جز آن، بزرگ، تقریباً به اندازه ٔ دو برابر دست آدمی برای مهر کردن گندم در خرمن. رَوْسَم. رَوْغَم. دَج. مهر انبار. رجوع به مدخل مهر انبار شود.
- مهر دادن، تصدیق دادن. گواهینامه دادن. گواهی با مهر و امضا دادن:
تو را خوبی به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده.
(ویس و رامین).
- مهر داشتن، به مهر بودن.
- || بسته بودن.
- مهر از آفتاب داشتن، بسته بودن:
تادهان روزه داران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خضرا مهر بر در ساختند.
خاقانی.
- مهر دهان، روزه. صوم: به این مهر دهانم سوگند؛ یعنی به این روزه ام. (یادداشت مؤلف).
- || خاموشی. سکوت. (آنندراج). و رجوع به مدخل مهردهان شود.
- مهردهانان، روزه داران.
- مهر دهان روزه داران، کنایه از آفتاب است که تا غروب نکند روزه نتوان گشود. (برهان):
ای مهر دهان روزه داران
جان داروی علت بهاران.
خاقانی.
- مهر زبان، کنایه از سکوت و خاموشی:
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود.
نظامی.
- مهر زدن، مهر کردن. مهر نهادن. نشان کردن بر چیزی. تمغا زدن:
هرکه را چون خال حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت میزند.
صائب.
- مهر شریعت، اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است صلوات اﷲ علیه و آله. (آنندراج) (از برهان).
- مهر شفا،آنچه عزایم خوانان بر ریسمان دمیده گره زده در گلوی مریضان اندازند. (غیاث) (آنندراج).
- مهر کتف مصطفی، مهر نبوت:
مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده.
خاقانی.
رجوع به ترکیب مهر نبوت شود.
- مهر کردن، مهر را بر کاغذ و جز آن فشاردن تا نقش مهر بر آن منقوش گردد. مهر زدن. نشاندار کردن. ممهور کردن. طبع. ختم. رقم. سحی. تسحیه:
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد.
نظامی.
- || کنایه از بستن. موقوف کردن:
در گنج دینار را مهر کرد
به توران نماندش کسی هم نبرد.
فردوسی.
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد.
فردوسی.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن.
مولوی.
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
گرچه سنگ و تیغ را مژگان اوکرده ست مهر
بوی خون می آید از چاه زنخدانش هنوز.
صائب (از آنندراج).
- مهر کردن خرمن، ارتشام. رسم. رشم.
- مهرگیرنده، اثر و نقش پذیرنده:
به روزی که طالعپذیرنده بود
نگین سخن مهرگیرنده بود.
نظامی.
- مهر نبوت، نشانی که در کتف حضرت رسول بوده و آن را حاکی از نبوت وی دانسته اند:
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
مر تو را هست کنون نقش فتوت بر دل
همچو همنام تو را مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
- مهر وصل، مهری را گویند که برای اعتبار طوامیر طویل الذیل بر پیوندهای آن زنند. (آنندراج):
مانند مهر وصل سند بهر اعتبار
با مهر خامشی به لب خویشتن زدیم.
محسن تأثیر.
- مهر و موم، موم با نشان و نقش مهر بر آن.
- مهر و موم زدن، قرار دادن قطعه ٔ موم گداخته و نقش و نشان مهر بر آن نهادن.
- مهر و موم کردن، مهر و موم زدن.
- مهر و موم نهادن، مهر و موم زدن.
- || بستن. تعطیل کردن:
به سلطانی چین نهم مهر و موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم.
نظامی (از آنندراج).
- مهر و نشان، مهر و نشانه. مهر با علامت و نشان:
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
قصه ٔ مهر بدان مهر و نشان است که بود.
حافظ.
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه ٔ تست.
حافظ.
- مهریخ بر زر نهادن، نابود و تلف کردن:
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
|| فرمان (به ذکر لوازم و اراده ٔ ملزوم). فرمان ممهور خاص به نشانه ٔ اجازه ٔ اجرای امری:
و گر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
|| مجازاً، نشان. اثر. علامت:
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندی است مهر پارسایی.
(ویس و رامین).
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
- مهر آبله، اثر کم آن. (یادداشت مؤلف).
|| پرده ٔ بکارت. نشان بکارت و دوشیزگی:
به پور جوان گفت از این هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ.
فردوسی.
هنوز آن مهر بردرج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی.
رعاف بر او مستولی شد... و از دنیا برفت. سیده را همچنان با مهر به بغداد بردند. (راحهالصدور راوندی). سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب، مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت. (گلستان سعدی).
- بامهر، دست نخورده. سربه مهر: ختامه مسک، یعنی اهل بهشت... شراب بامهر خورند و دست وپابزده و نیم خورده نخورند. (کتاب المعارف).
- به مهر بودن، بکر بودن. باکره بودن. دست نخورده بودن. (یادداشت مؤلف):
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو به مهر خویش است.
نظامی.
- به مهر خدای، باکره. (یادداشت مؤلف):
که هست این عروس به مهر خدای
پریچهره ٔ سعتری منظری.
منوچهری.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
- مهر برگرفتن، مجازاً، ازاله ٔ بکارت کردن. (یادداشت مؤلف): دختر را از سر راه ببرد ومهر دختری از وی برگرفت... و در این سی سال هزار دختر مردمان را به زور مهر دختری برگرفته بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- مهر بودن، مختوم و منحصر بودن به:
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است برنام حاتم کرم.
سعدی.
- || کنایه از بسته شدن و مختوم بودن امری:
سالها شد کز دیار عشق مردی برنخاست
سنگ و تیغ بیستون مهر است تا فرهاد رفت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- مهر دختری، مهر دوشیزگی. بکارت. پرده ٔ بکارت:
همان دو شوی کرده ویس بت روی
به مهر دختری مانده چو بی شوی.
(ویس و رامین).
- مهر دوشیزگی، بکارت. مهر دختری:
ببردم از او مهر دوشیزگی
وز آن سلسبیلش زدم ساغری.
منوچهری.
|| کنایه از پایان امری، به جهت اینکه مهر را در پایان نامه نقش می بستند.
- مهر پیغامبران (پیمبران)، مهر رسولان. خاتم پیامبران. واپسین رسولان: ماکان محمدٌ أبا احد من رجالکم ولکن رسول اﷲ و خاتم النبیین (قرآن 40/33)، گفت نیست محمد پدر هیچ کسی از مردمان شما ولکن پیغامبر خدای است ومهر پیغامبران است. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
هم زین قیاس بر همه مردم سوی خدا
مهر پیمبران به شرف مصطفی شده ست.
ناصرخسرو.
- مهر رسولان خدا، خاتم پیامبران. ختم رسل. حضرت محمد (ص):
بلکه به زندانی چونانکه گفت
مهر رسولان خدا اجمعین.
ناصرخسرو.
|| قطعه ای کوچک از گِل، معمولاً به شکل مکعب مستطیل یا استوانه که نمازگزاران برزمین نهند و به جای خاک، پیشانی به هنگام سجده بر آن گذارند. و آن بیشتر از خاک کربلا یا مشهد باشد.
- مهر خاک، مهر نماز که از خاک باشد:
خاکساران را در این درگاه قرب دیگر است
اعتبار از مهر زر بیش است مهر خاک را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مهر خاک کربلا،مهر نماز که از خاک کربلا باشد به خاطر قدسیت آن.
- مهر خاکی، مهر خاک. مهر نماز که از خاک باشد:
از این مهر خاکی برات نماز
شود خاکه ٔ دفتر بی نیاز.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مهر سجده، مهر نماز. چیزی است که از گِل سازند مدور و آن اکثر کربلائی باشد که سجده گاه امامیه است و آن را مهر خاک کربلا و مهر کربلا نیز گویند. (آنندراج):
وجود خاکی ما مهر سجده ٔ ملک است
به حیرتم که در این مشت گِل چه دیده خدا.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- مهر کربلا، مهری که از خاک کربلا باشد:
نیست زاهد را غرض تحصیل مهر کربلا
بهر اثبات صلاح خویش محضر میکند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مهر نماز، مهری از خاک که در سجده پیشانی بر آن نهند:
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی پیاله مهر نماز است.
محمدقلی سلیم.
چنان از ننگ شرکت عرصه بر خودتنگ میخواهم
که چون مهر نماز آن آستان یک گل زمین باشد.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به مهره شود.
|| تبخال:
گرچه شبها از سموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| خال.
- مهر عنبر، خال مشکین:
زآن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گرچه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند.
خاقانی.
|| انگشتری. (انجمن آرا).
- مهر بادام، انگشتر که نگین آن به شکل بادام باشد. (آنندراج).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام:
حسن در چشم آن نکونام است
گنج حسنش به مهربادام است.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- مهر بادامی، مهر بادام. انگشتر که نگین آن به صورت بادام سازند. (آنندراج).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام:
مهر چشمش داده شهرت در نکونامی مرا
کرده صاحب اعتبار این مهر بادامی مرا.
ملامفید بلخی.
- مهر جم، مراد از آن همان مهر یا انگشتری سلیمان است:
ای لب و زلفین تو مهره و افعی به هم
افعی تو دام دیو مهره ٔ تو مهر جم.
خاقانی.
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به مهر سلیمان و انگشتر سلیمان شود.
- مهر سلیمان (سلیمان جم)، انگشتری سلیمان:
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده ست
وآن سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری.
ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم.
خاقانی (دیوان ص 299).
|| نشان و نقش سکه از درم و دینار و جز آن:
بخرند تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی.
گوش به فرمان وی دارید و خطبه اورا کنید و مهر درم و دینار به نام وی کنید. (تاریخ سیستان). اینک منشور میرطغرل فرستادم چنان باید که خطبه به نام من کنید و مهر بگردانید. (تاریخ سیستان).به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و به جای مهر بر آن پدید گشته. (تاریخ سیستان).
پذیردآفرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار.
(ویس و رامین).
حسن را همچون نقش بر دیبا
زیب را همچومهر بر دینار.
مسعودسعد.
خجسته نامش در شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 57).
درم نانبا را داد به مهر دقیانوس، نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته است. (مجمل التواریخ و القصص).
پنج دینار بد در او موزون
مهر او کرده نام افریدون.
سنائی.
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهرمیخ درم.
سنائی.
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید.
خاقانی.
دینار أحرش، دینار درشت مهر به جهت نوی و تازگی. سِنّه؛مهر درم. (منتهی الارب).
- زر مهرناکرده، نامسکوک. (یادداشت مؤلف).
- مهر کردن، سکه زدن:
بسازند و آرایش نو کنند
درم مهر بر نام خسرو کنند.
فردوسی.
|| دستگاه و قالب سکه ریزی و ضرب سکه:
زین رخ زرد چین گرفته ز درد
همچو زر زیر مهر ضرابم.
مختاری.
|| کیسه ای سربسته و مختوم محتوی مبلغی معین از زر و سیم. کیسه ٔ سربه مهر. و رجوع به مهری شود:
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان.
رودکی.
و مهر دیگر به نام فرزند سی هزار هریوه. (تاریخ بیهقی ص 212). حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری و پیش من نهادند. (چهارمقاله). پس ساعتی بود غلامان درآمدند و پیش هریک یک تاه اطلس و مهر زر بنهادند. (لباب الالباب عوفی). مهر زر پیش نهاد و از بعد از چند روز تشریفی خوب و استری نیکو و مهری زر فرستاد. (المعجم). پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند. پس مهر زر پیش نهاد. از گذشته عذرها خواست. (مرزبان نامه).
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است بر نام حاتم کرم.
سعدی (بوستان).

مهر. [م ِ] (اِ) رحم و شفقت و محبت. (برهان قاطع). محبت. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت. (ناظم الاطباء). عشق. محبت. حب. دوستی. وداد. ود. رأفت. عطوفت. (از یادداشتهای مؤلف):
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
بریدی سرساوه شاه، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم.
فردوسی.
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری.
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق، در باغ بگذرد.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس و رامین).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
اسدی.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی.
اسدی.
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی.
ناصرخسرو.
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است.
ناصرخسرو.
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص 91).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
مسعودسعد.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مسعودسعد.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
سنائی.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است.
سنائی.
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش.
خاقانی.
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
خاقانی.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست.
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دلها بر مهر او قرار گرفت. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
نظامی (هفت پیکر ص 58).
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش.
نظامی.
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
عطار.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال اسماعیل.
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مولوی.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست.
سعدی (هزلیات).
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش.
سعدی (بدایع).
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
سعدی (بدایع).
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم.
امیرخسرو دهلوی.
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
؟ (از صحاح الفرس).
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم.
حافظ.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم).
- بدمهر، بی مهر. نامهربان:
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم.
ناصرخسرو.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان.
نظامی.
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
- بدمهری، نامهربانی:
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری.
سعدی.
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی.
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی.
- بیش مهر، که مهر و محبت بیش دارد. مهربان:
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
نظامی.
- بی مهر، بی محبت. نامهربان:
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای.
رودکی.
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
- سردمهر، نامهربان. کم محبت:
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
- سردمهری، کم مهری. نامهربانی:
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی.
- سست مهر، کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد:
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست.
سعدی.
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم.
سعدی.
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
سعدی.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی (بوستان).
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی.
سعدی (بدایع).
- کم مهر، سست مهر. کم محبت:
بداندیش کم مهر و او بیش کین.
نظامی.
- ماه مهرپرست، کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه:
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست.
نظامی.
- مهرآئین، که دوستی و محبت روش اوست.
- آئینه ٔ مهرآئین، دل صافی و پاک:
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم.
حافظ.
- مهرآزمای، مهربان. محب. دوست:
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک.
خاقانی.
- || مهرآزموده:
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان.
خاقانی.
- مهر آزمودن، امتحان دوستی و محبت کردن. عاشقی کردن. مهر ورزیدن. و رجوع به مهرآزمای شود.
- مهر آفریدن، دوستی و محبت خلق کردن. خلق محبت و وداد کردن:
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست.
نظامی.
- مهر آوردن، محبت داشتن. مهر ورزیدن:
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
فردوسی.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
فردوسی.
درجنه؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی. (منتهی الارب).
- مهرآیین، که آیین وی مهرورزی است. دوستدار. محب. رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
- مهرافروز، مهرپرور. مهربان.
- || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه):
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم.
حافظ.
- مهرافزای، مهرافزاینده. افزاینده ٔ محبت. زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید:
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای.
فرخی.
صلاحی شامل و عفافی کامل، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای. (کلیله و دمنه).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی (هزلیات).
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی (خواتیم).
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
سعدی.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی (بدایع).
- مهرافکن، دوراندازنده ٔ محبت. که قدر محبت نداند. بی مهر:
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
- مهر باختن، عشق ورزیدن:
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
نظامی.
- مهربخت، که بخت و اقبال با او بر سر مهر است.
- || که بخت او چون خورشید است:
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان.
؟ (از تاج المآثر).
- مهر برادری، علقه و محبت برادری.
- مهر برداشتن، مهر برکندن. دل برکندن:
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
کمال اسماعیل.
- مهر برکندن، محبت برگرفتن. بی علاقه شدن. مهر برداشتن. به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن:
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی (بدایع).
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان.
سعدی.
- مهر برگرفتن، محبت برکندن. بی علاقه شدن:
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست.
سعدی (ترجیعات).
- مهر بریدن، مهر برگرفتن. بی علاقه شدن:
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی (بدایع).
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم.
سعدی (بدایع).
- مهر بستن، عشق ورزیدن. عاشق شدن:
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش.
سعدی.
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
سعدی.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست.
سعدی (مفردات).
- مهرپرور، پرورده ٔ خورشید.
- || زیبا. جمیل:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- مهر جنبیدن،محبت پیدا کردن:
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت.
مولوی.
- مهر خواهری، محبت خواهری.
- مهر خون، مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد:
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
- مهر داشتن، محبت داشتن. علاقه مند بودن. عطوفت داشتن. عاشق بودن:
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش.
فردوسی.
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
فردوسی.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین.
ناصرخسرو.
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت.
مسعودسعد.
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
مولوی.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین.
سعدی.
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین.
بدیعالزمان فروزانفر.
- مهرساز، مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه. آن که ایجاد محبت می کند:
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
فردوسی.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی.
نظامی.
- مهرفروز، افروخته از مهر و محبت:
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
نظامی.
- مهرفزا، مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید: بهاء او [خدا] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج 1 ص 27).
- مهر فکندن، دل بستن. محبت پیدا کردن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج.
رودکی.
- مهر گرم کردن، کنایه از افزونی محبت. (آنندراج).
- مهر گستردن، محبت نمودن. مهر پروردن:
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
فردوسی.
- مهرنهادن، محبت کردن. مهر افکندن:
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 674).
- مهرور، مهربان. بامحبت:
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
سعدی.
- مهر و قهر،از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف).
- مهر ووفا، از اتباع است.
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم. (جهانگیری). آفتاب. شمس. خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق. بیضاء. هور. یوح. جاریه. بوح. غزاله. ارنه.لوح. (از یادداشتهای مؤلف):
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
بر او [فرش خسروپرویز] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش.
عنصری.
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
(ویس و رامین).
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری.
لامعی.
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
سنائی.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
سنائی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست.
خاقانی.
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
نظامی.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
نظامی.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی.
عطار.
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
سعدی (بوستان).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب.
- مهرچهر، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
؟ (از سندبادنامه ص 344).
- مهرخاوران، خورشید که از سوی خاور سر برکند.
- مهرروی، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 18).
- مهرطلعت، با طلعتی چون مهر.
- مهر فرورفتن، کنایه از آخر شدن عمر. (آنندراج).
- مهرفروغ، که فروغ و روشنی او چون خورشید است:
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
حافظ.
- مهر گوساله کش، کنایه از آفتاب و برج ثور است. (از انجمن آرا):
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان. (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات):
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه.
فردوسی.
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش.
ناصرخسرو.
|| مهرگان. جشن مهرگان. جشن روز شانزدهم مهر:
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده.
فردوسی.
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان: تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از آنندراج). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن. (جهانگیری). و رجوع به مهرگان شود:
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
فردوسی.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 470).


نشان

نشان. [ن ِ] (اِ) پهلوی: نیش (در کلمه ٔ مرکب ِ: مَرْوْ-نیش، به معنی نگهبان مرغان)، از: نیَش، از: نی اَش.در اوراق مانوی ِ تورفان: نیشند = نیه شاند (خواهنددید)، یهودی -فارسی: نی شیدن، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن)، ایرانی میانه: نیشان، فارسی: نشان، ارمنی عاریتی و دخیل: نیش، از: نیش و نشَن، از: نیشان (علامت، نشان)، کردی: نیشان، نیشی (علامت، نشانه). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند:
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
فردوسی.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان.
فردوسی.
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان.
فرخی.
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است.
عطار.
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.
مجمر اصفهانی.
|| موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد:
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
فردوسی.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان.
فردوسی.
|| نمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف). نشانه. اثر:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
رودکی.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته.
کسائی.
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان.
فرخی.
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری.
از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان.
منوچهری.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29). || علامت. علامتی و رمزی که بین دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای بلند گفتن گرفت، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.
نظامی.
|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف): گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت: امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان بستدند. (قصص). || مُهر. نگین. (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند:
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان.
فردوسی.
ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان.
فرخی.
بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.
مسعودسعد.
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش.
حافظ.
|| نقش. ضرب. (ناظم الاطباء).
- نشان زر، سکه. میخ درم. (زمخشری).
|| توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مؤلف): چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم. (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده. (غیاث اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف): سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] در دجله انداخته بگریخت. (حبیب السیر). || عَلَم فوج. (از غیاث اللغات). عَلَم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رایت. (ناظم الاطباء):
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [علامت سپاه توران] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش.
فردوسی.
|| حلیه. حلیت. (یادداشت مؤلف). زیور:
نشان جلاجل و خلخال دارد [باز] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال.
فرخی.
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان.
مولوی.
|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم:
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان.
فرخی.
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.
خاقانی.
|| مدال. آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام. وسم. پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن. علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج:
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان.
فردوسی.
- به یک تیر دو نشان زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن.
- امثال:
ز صد تیر آید یکی بر نشان.
زصد چوبه آید یکی بر نشان.
|| صفت. (مهذب الاسماء) (السامی) (دهار). نعت. (السامی) (مهذب الاسماء). صفت. مقابل موصوف:
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش.
ناصرخسرو.
- بدنشان، بدصفت. متصف به صفات بد:
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم.
فردوسی.
چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان.
فردوسی.
وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان.
فردوسی.
چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای.
ناصرخسرو.
- به نشان، به صفت:
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
|| گونه. قسم. صفت.
- بدان نشان، بدان گونه. بر آن سان. بر آن وجه. چنان که:
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.
نظامی.
- زآن نشان، چنان. از آن گونه. بدان سان:
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.
فردوسی.
سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.
فردوسی.
- زین نشان، زین سان. بدین سان. بدین نوع. این جور:
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان.
فردوسی.
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست.
فردوسی.
که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان.
فردوسی.
پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست.
فردوسی.
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.
منوچهری.
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.
اسدی.
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای.
اسدی.
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان.
اسدی.
|| عنوان. علوان، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی. (یادداشت مؤلف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف). مکان. محل.جا:
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است.
فردوسی.
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان.
فرخی.
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی.
اسدی.
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 417).
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
|| شهرت. نام:
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم.
فردوسی.
یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان.
فردوسی.
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
فردوسی.
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.
فرخی.
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم.
ناصرخسرو.
- نشان شدن، شهره گشتن. عَلَم شدن. مشهور شدن:
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان.
فرخی.
|| اثر. رد. نشانه. پی. ایز:
چو آگاهی آمد به هر مهتری...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان.
فردوسی.
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان.
فردوسی.
به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان.
فردوسی.
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان.
فرخی.
هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
- بر نشان ِ، بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ:
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.
اسدی.
|| اثر. وجود. نام:
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان.
فردوسی.
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان.
فردوسی.
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان.
نظامی.
هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست.
نظامی.
- بی نشان، فناشده در معشوق:
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم.
خاقانی.
- || مجازاً کوچک و تنگ:
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان.
خاقانی.
هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست.
سعدی.
- || که اثری از آن نباشد:
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511).
- || بیرون از حد و رسم و جهت:
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی.
- بی نشان شدن، ناپدید شدن. محو شدن:
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.
سعدی.
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
نشان پای دید بر آن. (مجمل التواریخ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند:
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان.
فردوسی.
نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.
فردوسی.
به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان.
فرخی.
|| داغ. اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد.
آغاجی.
نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم.
فردوسی.
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
فردوسی.
ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان.
فرخی.
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت. (مجمل التواریخ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان). || لکه:
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
|| خال. علامت. (یادداشت مؤلف). خال. (منتهی الارب): از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه). || دلیل. حجت. برهان. گواه. (یادداشت مؤلف).آیت. آیه. اماره. امارت. علامت:
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.
فرخی.
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان.
فرخی.
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان.
فرخی.
مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی.
فرخی.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است.
ناصرخسرو.
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است.
ناصرخسرو.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری. (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.
مسعودسعد.
ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.
عبدالواسع جبلی.
خشیهاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان.
بهائی.
|| خبر. آگهی:
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان.
فردوسی.
ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان.
فردوسی.
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان.
فردوسی.
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان.
فردوسی.
- نشان آمدن از...، از او خبری یا اثری به دست آمدن:
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه.
فردوسی.
فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان.
فردوسی.
- نشان آمدن از گفتاری، ظاهرو پیدا شدن صحت آن. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
فردوسی.
|| حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم الاطباء). || زی. (مهذب الاسماء). هیأت. (از منتهی الارب). || سوره. || شعار. (یادداشت مؤلف). || سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت مؤلف). شکل:
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.
؟ (از سندبادنامه ص 15).
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
نظامی.
|| عَلَم. شهره:
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان.
فردوسی.
|| در کرمان، اصطلاح قالی بافی است. (یادداشت مؤلف). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

حکاکی

(~.) [ع - فا.] (حامص.) حک کردن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

حکاکی

کنده‌کاری، مهرسازی، نگین‌سازی

فارسی به عربی

حکاکی

حفر، قطع

فرهنگ فارسی هوشیار

حکاکی

کنده کاری ‎ عمل وشغل حکاک، (اسم) دکان حکاک.


مهر کندن

(مصدر) کندن نام و نقش بر روی مهر حکاکی کردن روی مهر.

فارسی به آلمانی

حکاکی

Schnitzerei (f), Schnitzwerk (n)

معادل ابجد

مهر و نشان حکاکی

711

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری